پدر!
دستانت تندیس عشق را می ماند و نگاهت تا بلندای آسمان پر میکشد.سکوتت بیانگر هزاران شور و کلامت چراغی در بیابان خلوت من است.
تو در قلب من فانوسی را مانی که در گوشه ای از قبرستانی متروک کورسویی از امید به زندگی را در چشمان بی فروغ پیر بیغوله نشین همسایه گورستان زنده کرد.
پس تو ای پدرم!
ای چلچراغ شبهای سرد و تاریک زمستانی ام که قلبم با وجود تو همیشه بهاری است،بمان تا هرگز غنچهی امید در قلب من با خزان عمر پژمرده نگردد.
بابایی تولدت مبارک.
نویسنده: نسترن(یکشنبه 84/12/21 ساعت 6:32 عصر)